جمعه از شمال رسید و رفتیم برای لباسهای پسری به دراور یم. گوشیش موند توی ماشین و باز کردم دیدم چه بگو و بخندی با خواهرش راه انداخته. همش دروغ میگه. واقعاً به تنفر ازش رسیدم. وقتی که به روش میارم اوضاع بدتر میشه. یه جوری موضوع رو برم یگردونه که انگار من دیوونه ام. آره خوب من دیوونه ام، تو دیوونه ام کردی. دیگه دوسش ندارم. اونم از من بدش میاد. نمی خوام پسری دوست نداشتن و تنفر رو ازمون یاد بگیره به خاطر همین همش توی خونه می چسبم بهش که پسری فکر کنه ما خوشبختیم. ازم دوری می کنه اونم منو دوست نداره. بر باعث و بانیش لعنت. اشتباهات زندگیم زیاد بوده. این همه درآمد داشتم همه چیز به نامشه. اعتماد زیادی بهش داشتم دنبال یه راهیم صلح کنه خونه رو می ترسم از آینده. می ترسم از قوانینی که بعد از مردنش بخواد اختیاز اموالم رو دست اون دو تا وحشی خراب بسپاره. ازش بدم میاد. برای پسری دلم می سوزه. دلم میخواد بکنم از این زندگی. دلم میخواد بمیرم. دلم برای پسری می سوزه.

خوب اشتباهات منم توی ربطه با همسری کم نبوده. مخصوصاً از وقتی باردار که شدم. بارداری سختی بود و کنارش اختلالات هورمونی من رو از خونه و زندگی و همسریم متنفر کرده بود. به خانواده ام و مامانم خیلی پناه برده بودم. خیلی سمتم میومد و برای حفظ زندگی تلاش می کرد. منم اشتباهاتی داشتم که انقدر ازم دو رشد که انقدر مادرش و خواهرش مخفیانه براش عزیز و عزیزتر شدن. منتها انقدر بهش اطمینان داشتم که سرمو مثل کبک کرده بودم توی برف. الان دیگه برای خیلی چیزها دیر شده. دروغگوش کردم، دروغگو شده. حالم از مادرش و بیشتر از خواهرش به هم می خوره و ازشون متنفرم و دلم نمیخواد یه لحظه هم ببینمشون. این جمعه با پسری میره خونشون. دوست ندارم اما مانع هم نمیشم. فسم خورده پشت من جلوی پسری بد و بیراه نگن. ولی چون دروغگوئه باور ندارم. همسرم رو ازم گرفتن و فقط امیدوارم پسری رو ازم نگیرن. ازشون بدم میاد و این زندگی رو فقط به خاطر پسری دارم ادامه میدم. ازشون بدم یاد و این زندگی رو فقط به خاطر مادر و پدرم و ترسشون از طلاق دارم ادامه میدم.

بخت من سیاه بود اما نباید بذارم سرنوشت شومم دامن عزیزانم رو هم بگیره. من خیلی بدبختم و تنها خدایا تو کنارم بمون و تنهام نذار.


چهارشنبه با گریه و قهر ازش خوابیدم. حالم خیلی بد بود انگار دلش سوخت و قبل اینکه بخوابه لپم رو ماچ کرد. پنجشنبه رفت شمال و شبم اونجا بود. تا جمعه شب که برگرده براش ناز کردم حسابی، انصافاَ نازمم خريد و پشیمون به نظر می رسید. خیلی ناراحت بودم به خاطر مادرش دعوام کرد و با اینکه داشت توی وظایف مادری من دخالت می کرد و من خسته رو عصبی کرده بود، بهش حق داد. نهایتاً جمعه اومد و نازم رو کشید حسابی و بغلم کرد و سعی کرد دعواها تموم بشه. منم دیگه تمومش کردم.

یادمه شنبه بهش پیام دادم که من دوستت دارم و نمیذارم کسی زندگیمون رو خراب کنه. اونام حسابی لاو ترد و کلی شبش راجع به ویلا صحبت کردیم. شب انقدر خسته بود که خیلی سنگین خوابید و جزء معدود دفعاتی بود که گوشیش رو مخفی نکرده بود زیر سرش، یعنی انقدر خسته بود که وسط چک کردن تلگرام و اینا خوابش برده بود و گوشیش کنار پسری افتاده بود. کنجکاو شدم ببینم توی گروه خانوادگیشون از بحثمون چیزی نوشتن یا نه. باز کردم و خیلی خوشحال که چه شیک رفتار کردن و بحثی راجع به من نیست. می خواستم بذارم سر جاش که یه دفعه نظرم به پیامهایی که به خواهرش داده بود جلب شد باز کردم و شروع کردم خوندن. هی خوندم و هی باورم نشد. یعنی این همسریه که این جملات رو راجع به من نوشته!! اونم برای کی برای خواهرش که همه ذهنش پر از حسرت و حسادت  زندگیمونه. باور نمی کردم و هی می خوندم و هی می خوندم. مفهوم سطل آب یخ ریختن رو توی اون لحظه کاملاً می فهمیدم. چقدر بد و بیراه به من نوشته بود، به زنش به کسی که میگه نفر اول زندگیشه و گور بابای بقیه خصوصاً خواهرش. اونم کی اینارو نوشته بود، موقعی که توی شمال داشت ناز منو می کشید و بهم پیام میداد و زنگ میزد.

ساعت یک شب بود و تا ساعت 2 طول کشید سکوتم و سم رو بشم. پاشدم رفتم بیرون توی پذیرایی عین عزادارها گریه و زاری و شیون. تا ساعت سه و نیم مثل یه آدم عزادار چه کنم چه کنم راه انداخته بودم. صدای خر و پفش روی مخم بود. برگشتم اتاق بالای سر پسری و بلند می گفتم تو رو چی کار کنم، سیاه بختی من دامن تو رو هم گرفت. دیگه کم کم بیدار شد و علامت سوال بود. نمی خواستم جوابش رو بدم. گوشیش رو برداشتم نشونش دادم. اول زد زیرش اما دید دیگه تابلوتر از این نمیشه شروع کرد همه چیز رو به هم بافتن تا ساعت 5.5 صبح. دیگه مخم نمی کشید دو ساعتی خوابیدم و فرداش سر کار کاملاً عین دیوونه هایی که یه غم عمیق روی دلشون سنگینی می کنه نشسته بودم و دروغهای شاخداری هم گفتم که مشکلم رو که توی ظاهرم و خروجی کارم نمود داشت، مخفی کنه.

هر دو حالمون بد بود. من حالم بد بود چون جا خورده بودم چون نا امید و بی اعتماد شده بودم. ظهر همون روز تصمیم گرفتیم وسط کار بریم بیرون و سنگامون رو وا بکنیم. رفتیم پارک طالقانی و تا آب  آتش پیاده رفتیم و حرف زدیم و دائم ازم می خواست ببخشمش. نمی تونستم ببخشم اما آیا من راه دیگه ای به جز زندگی با همسر دارم. خیلی خشم دارم خیلی بی اعتمادم خیلی سرد شدم خیلی غم دارم. بهش گفتم در حقم خیانت کردی ولی کاش بهم خیانت جنسی می کردی و پیش یه زن غریبه این حرفها رو زده بودی که حداقل با خودم می گفتم هوا و هوس بوده و اشتباه من در روابط شویی. شاید می تونستم با اون کنار بیام ولی حقارتم توی این کارت انقدر شد منو که نمی تونم از  جام پاشم. آشتی کردیم و فرداش به مدت دو روز ماموریت بودم. براش از اونجا یه کادوی خوب هم م اما نمی دونم چرا درست لحظه ای که برگشتم و دیدمش پر از خشم شدم و ازش متنفرم!!!

شاید به خاطر اینکه به خواهرش و مادرش گفته من خوندم اون چرت و پرتها و اونا هم عین خیالشون نیومده هیج گفتن خوند که خوند می خواست اونجوری رفتار نکنه!!!!

شاید خشمم الان به خاطر اینه که حتی نمی تونه مجابشون که باید به خاطر اون پیامها شرمده باشن و دخالت توی روابط ما و زندگیمون بوده. خشمم برای اینه که بی حد و اندازه براش اهمیت دارن ولی اینو نمی خواد قبول کنه و به زبون میگه نه اینجوری نیست و من رو دچار دوگانگی و سردرگمی کرده. جوری که میگم نکنه من دیوونه ام توی رابطه مون.

روزهای بدی رو دارم. روزهایی که نمیذاره شیرینی پیش رفتن زمین شمال رو بفهمم. اون قدر غم سنگینی روی دلمه که از خونه بدم میاد شاید تنها انگیزه ام برای خونه رفتن و زندگی مشترک پسری باشه. که اونم با شلوغیهاش روان پریشون این روزهای منو پریشون تر می کنه مثل دیشب!!!

این زندگی اونی نبود که همیشه فکرش رو می کردم، وقتی عاشق شدم ایده ام از آینده این نبود. نمی دونم چی توی محاسباتم ایراد داشت اما هر چی که بود پیشبینی من این روزها نبود.


چهارشنبه چه عروسی رفتنی شد!!! خسته و کوفته از سر کار رفتم خونه و همسری هم با اینکه شب قبلش تا دیر وقت کار کرده بود و خسته بود، اضافه کاریش رو هم از دست داد و زود اومد که آماده بشیم و بریم دنبال مامانش. خلاصه من اومدم خونه و تندی دوش گرفتم و رفتم آرایشگاه و نیم ساعتی اونجا بودم که موهام رو سشوار کنه و اومدم خونه روی دور تند آرایش کردم و آماده شدیم که بریم. پسری هم چون از خواب پرید حسابی بد اخلاق شد و گریه پشت گریه و به زحمت آماده اش کردیم. سوار ماشین شدیم و توی این ترافیک راهمون رو دورتر کردیم و رفتیم دنبال مادر همسر. انقدر ترافیک اونور زیاد بود که واقعاً دیوونه شدیم. پسری هم بی نهایت گریه می کرد و آروم نمی گرفت. از یه طرف خسته بودم، از یه طرف ترافیک اذیت می کرد، از یه طرفم گریه های بی امون پسری کلافه ام کرده بود. بین همه این اعصاب خوردیا هم مادر همسری شروع کرد گفت این بچه گشنه است و چرا براش یه کیکی چیزی برنداشتی و خلاصه با انتقادهای پشت سر همش روی مخ من داشت رژه می رفت و هیچ کمکی هم از دستش برنمیومد و فقط غر میزد!!!

اولش به همسری آروم گفتم به احترام تو چیزی نمیگم بهش که دیدم نه اینا دو تاشون ول کن نیستن. همسری هی می گفت بده عقب بغل مامانم. گشنه است بهش شیر خشک بده. مامانه هم از اونور هی می گفت چرا بهش شیر نمیدی چرا کیک براش نذاشتی!!! وای خدایا توی اون ترافیک بزرگراه که کنار نمیشه زد، مادرشم که عقب نشسته و ساک پسری پیششه حاضر نیست براش شیر درست کنه. بچه هم که یه بار دادم عقب دو سه ثانیه ای فرستاد جلو چون گریه می کرد و بیقراری می کرد و دست خانوم درد می گیره!!! ساکم که سنگینه خانوم دستش نمیاد بده جلو!!! پس چرا انقدر اورد میدن. وای خدایا من چی کار کنم از دست اینا.

انقدر منو توی فشار گذاشتن که آخرش منم گفتم من نیاوردم شما مادربزرگش هستی توی کیفت یه شکلاتی چیزی بذار میای توی ماشین بدی دست بچه. تا حالا ازم جواب نشنیده بود و شوکه شد ولی کمم نمی آورد. جواب داد عزیزم بچه توئه به من چه، منم گفتم اگه بچه منه که میخوام گریه کنه. گقت این همه راه باید برای بچه یه چیزی بیاری منم گفتم ما راهمون انقدر نبود اومدیم دنبال شما راهمون طولانی شده. خلاصه اون گفت من گفتم اون گفت من گفتم.

بعد از 8 سال اون دو سه دقیقه جواب دادن انقدر دلمو خنک کرد که نگو. خلاصه با بدبختی رسیدیم عروسی و همسری هم واقعاً این وسط گیر کرده بود و رفتنی طرف هیچکس رو نمی گرفت و فقط ابراز ناراحتی می کرد که چرا اینجوری بحث شد. البته که من همیشه می دونستم اگه توی این موقعیت قرار بگیریم هیچ وقت همسری پشت منو نمی گیره. اینو خودم می دونستم. اونجا هم که رسیدیم جدا شدیم و همسری رفت مردونه. یعنی این همه ما رو تا کرج کشوندن عروسی جدا!!! انگار آب سرد ریختن روی سر من که قراره با این زنیکه ساعتها تنها بشینم. رفتم و خیلی کم در حد نیاز باهاش حرف زدم بیشترم به خاطر اینکه فامیلش چیزی نفهمن. با پسری مشغول بودم و همسری هم هر از گاهی تلفنی زنگ میزد برای رد و بدل کردن پسری و اصلاً یه درصدم نمی گفت این تنها و غریب نشسته اونور بذار بگم بیاد توی باغ راه بریم و باهاش حرف بزنم. بالاخره اون عروسی کوفتی تموم شد و زنه هم انگار عن خاصیه اومد نشست پشت ماشین و همسری هم باهاش اومد حرف بزنه که جوابش رو نداد. این شد که همسری هم جلوی اون با من تیریپ عصبی برداشت. جلوی خونه اش که رسیدیم درو باز کرد و بدون خدافظی پیاده شد و رفت. یعنی این درصد از گاو بودن خیلی جالبه!!

خونه که اومدیم همسری هی سیگار کشید و هی به من غر زد که چرا سرش منت گذاشتی و امشب بدترین روز زندگی من بود و این چه رفتاری بود و از این چرت و پرتا که این همه خانواده تو سوار میشن یه بارم این سوار شد تو منت گذاشتی!!! خیلی خسته بودم و از این رفتار همسری بی نهایت ناراحت شدم. گفتم من عزادار عمه ام خسته و کوفته از سر کار اومدم پاشدم اومدم مراسم این بیشعورا این همه غر شنیدم الانم وایسادی جلوم داری دعوام می کنی چون ماامانت ناراحت شده. خیلی از رفتار همسری ناراحت شدم. از اینکه انقدر از ناراحتی مامانش ناراحته خیلی اذیت شدم. چون می گفت تابوی زندگی منو شدی امشب، منم گفتم تصمیمت رو بگیر سهم منو از این چند سال زندگی بده جدا شیم عین دو تا آدم عاقل و بالغ. و اینو خیلی جدی می گفتم. انقدر روم فشار بود که رفتم دستشویی و نشستم کف زمین و زار زار گریه می کردم که آخه چرا همسری انقدر اون آشغال هرزه رو دوست داره. چرا من این همه گذشت کردم ولی وجود اون دو تا زندگیمون رو انقدر سرد کرده.

خلاصه که آخرش اومد بلندم کرد و آورد توی جام که بخوابم ولی بازم با داد و بیداد باهام برخورد می کرد. پنجشنبه هم که رفت شمال ندیدمش و جمعه شب که رسید یه آدم دیگه شده بود. چیزی پشت مامانش نمی گفت ولی با من مهربون شده بود و می گفت خسته بودی تو هم حق داشتی. انگار با مامانه هم تلفنی حرف زده بود که مامانه تلفن رو روش قطع کرده. اصلاٌ در نوع خودش یه وحشی هست که لنگه نداره. خیلی ازش بدم میاد.

تصمیم ندارم تا دعوت نشدیم دیگه خونشون بریم و فکر می کنم همین در دسترس بودن منو از احترام انداخته. من مطمئنم و دیدم که جرات نداره با اون یکی عروسش این مدلی برخورد کنه چون اصلاً تحویلشون نمی گیره و از اول مرز زندگیش مشخصه و خودش رو درگیر این چیپهای زپرتی نکرده.

اینم از حرفهای خاله زنکی من که مدتها مثل غده سرطانی گریبانم رو گرفته بود و لازم بود یه جایی بیرون بزنه. حتی به قیمت اینکه برام ثابت شده من عشق همسر نیستم و فقط یه همراه هستم براش که نمیخواد این همراهی من رو از دست بده. یه شریک خوبم براش ولی واقعاً عشقش نیستم. رفتارهاش اینو بهم ثابت کرد که قطعاً نمیخواد زندگی مشترکش با من رو از دست بده ولی عاشقمم نیست که بخواد همه چیز برام خوب باشه و مقابل چیزایی که اذیتم می کنه وایسه.

خدایا میدونم این همه که خودم رو کوچیک کردم تا الان اشتباه بوده و نتیجه اش شده این وقاحت و پررویی سرکار والا مقام شاهزاده خانوم ولی کمکم کن بعد از این رفتارم درست باشه و کمکم کن هم اجازه ندم کسی بهم توهین کنه و هم کسیو اذیت و نارحت نکنم. خدایا تو رو دارم توی زندگیم و همین برام کافیه


یعنی اگه قابلیت داشت، شک ندارم که زار می زد و ضجه می زد، انقدر که این پسری آزارش میداد. انقدر که پدرشو درآورده بود. خلاصه به خاطر همه آزارهایی که این مدت از دست پسری کشید مجبور شدیم رو روی دیوار نصبش کنیم. دیروز یه نصاب تلويزیون اومد و کارش رو انجام داد و از ساعت 3 ظهر تا 7.5 از کار و زندگی ما رو انداخت. همه کارهاشم همسری خودش انجام داد و نهایت 500 تومنم پیاده شدیم!!! بگذریم از پول شلفی که قبلترش دادیم و اضافه کاری همسری که پرید و خستگی خیلی زیادی که کنار همه درد سرهای این روزا باهامون بود.

امشب باید تا کرج بریم برای جشن عروسی یکی از فامیل همسری. انصافاً روز کاری عروسی رفتن جزء مشقت بارترین کارهای زندگیه. خصوصاً وقتی خیلی خسته هستی. آخر هفته همسری میره و بعد از یه ماه دیوارچینی رو تحویل می گیره. کاری که قرار بود یه هفته ای انجام بشه. خلاصه که من فکر کنم پروژه ساخت این ویلا دو سالی باهامون باشه. توکل به خدا دو سال شاید خیلی مهم نباشه، مهم اینه که راه رو اشتباه نریم و به خیر بگذره و ضرر نکنیم.

هوا آلوده هست و سرفه های من انگار تمومی نداره و شدتش بیشتر هم شده. خدایا نفس کشیدن رو ازمون نگیر. واقعاً زندگی توی این شرایط خیلی سخت شده و انگیزه و امید رو از آدم می گیره. کاش تموم بشن این روزهای نحسی که گریبان همه مردم رو گرفته. خدایا روزیمون رو زیاد کن و این راه باریکه رو ازمون نگیر. توکل به خودت

 


بالاخره عمه راحت شد از بار غم این زندگی که سالها تک و تنها روی دوشش یود، راحت شد از بغض همیشگیش که صبح تا شب گریبانش رو گرفته بود و آزارش میداد.

چقدر سخته رفتنه کسایی که دیدیشون و با بودنشون بزرگ شدی. چقدر سخته خدایا. یعنی بعد از این دیگه همینه، یعنی افتادیم توی سرازیری از دست دادنها. چقدر باید توی این راه پوستم کلفت بشه. این چه رسمیه که زندگی داره خدایا.

به غم و غصه های این روزها اضافه کن آلودگی هوا رو، اضافه کن ماموریت چند روزه همسری رو و شیطنتهای پسری که تنهایی باید هندلش کنم. انگار بدنم سسته. انگار بدنم شله. انقدر بی حالم که دلم میخواد ساعتها دراز بکشم، ساعتها بخوابم. این روزها رو دوست ندارم.

این روزها که همسر خونه نیست گاهی با خودم فکر می کنم که آیا می تونم بدون اون به زندگی ادامه بدم، واقعاً نمی تونم حتی با حضور پسری. با همه بحثها و دعواهایی که با هم داریم بازم بدون همسر نمی تونم. خدایا خودت برام نگهش دار که میدونی واقعاً بدون همسری زندگی کردن رو بلد نیستم.

 


پسر عمه ام بود. هیچ وقت ندیدمش. 40 روزه بودم که شهید شد. تنها عکس موجود از  نوزادیم، من رو پیوند میده به پسر عمه شهیدی که هرگز ندیدمش. عمه و مامان با لباس سراسر مشکی و من بغل عمه عزادارم به دوربین نگاه می کنم. بعدها هم قاب عکسی از چهره معصوم  شهید که توی عالم بچگی روی دیوار خونه خودمون و خیلی از فامیل می دیدیم و برام مثل یه معمای عجیب و مرموز  بود که اصلاً کی هست و چرا انقدر مهمه؟!!
کاش الان بود و مرهمی می شد برای دل مادرش که روی تخت بیمارستان افتاده و حتی کلمه ای نمی تونه حرف بزنه.شاید اگر الان بود روزگار مادرش بعد از فوت همسرش این طور پر درد و پر رنج نمی گذشت. شاید اگر بود عمه بار این زندگی رو تنهایی به دوش نمی کشید. شاید اگر بود عمه انقدر بغض نداشت.
و امروز 17 آذر سال 98 درست 33 سال و 5 ماه از شهادتت گذشته، عمر شهادت تو با عمر من یکی شده و من این رو نشونه ای میدونم که ازت بخوام برای مامان رنج دیده ات دعا کنی. برای عمه دعا کن، روزها و ماه هاست که وضعیتش خوب نیست.دعا کن براش، کاش خبر داشتی از حال دلش و بغض همیشگیش که تا لحظه مرگ هم گریبانش رو گرفته. براش دعا کن، خیلی دعا کن.

 


خوب باید بگم توی این شرایطی که پیش اومد هيچ كدوم نده نبودن ولی عوضش راهمون رو عوض کردیم و توی یه روستای بکر و بارونی یه زمین یم تا اونجوری که خودمون دوست داریم بسازیمش!!! بیشتر پس اندازمون رو دادیم رفت. حالا دیگه باید توی فکر ساختش باشیم. همسری حسابی انرژی داره و رفته توی دل کار. منم که کلی ذوق می کنم و هر از گاهی استرس می گیرم و کلاً یه جور دیگه شده زندگیمون. به خودمون یه سال زمان دادیم تا همه چیز رو تموم کنیم. خیلی هیجان خوب همراه با ترسی داریم. ایشاله که همه چیز به خیر و خوبی پیش بره. برنامه های زیادی داریم. دلمون میخواد یه باغ ویلای شیک برای آینده بسازیم توی یه محیط بکر روستایی و کلی حال کنیم.

دیگه به این فکر نمی کنم کار درستی بود یا نه، فقط به این فکر میکنم که تا آخرش کار رو به خوبی انجام بدیم. خدایا خودت کمک کن از پسش بربیاییم. خودت کمک کن اونی که می خوایم بشه. خدایا پیشمون باش تا به خوبی این دوره از زندگیمون هم بگذره و نتیجه اش راضی کننده و خوب باشه.


خوب همه انرژیهای منفی رو توی پست قبلی ریختم تا خالی شم

خدایا مطمئنم یارو زنگ میزنه و این هفته اون خونه سرسبز شمال رو قولنامه می کنیم. خدایا تو کنارمون باش که همه چیز روون پیش بره و اشتباه نکنیم. خدایا کمک تو سرتاسر زندگی ما همیشه بوده و داشته های ما در کنار تو معی پیدا کرده. خودت میدونی به جز تو کسی رو نداریم. نذار گیر کنیم. کنارمون باش. ما روت حساب کردیم مثل همیشه. هیچکس رو نداریم پیشمون باش.


به خودت پناه آوردم. خدایا مرسی داری راه رو نشونم میدی. خدایا مرسی منو داری برمی گردونی. خدایا ازت میخوام هر دومون رو برگردونی. خدایا من تو رو دارم و می دونم نشونه خودت بود تا راهم رو درست کنم. خدایا همیشه هستی و نمیذاری بیراهه برم، مرسی که این بارم بودی و از بیراهه منو کشوندی بیرون. خدایا مرسی منو به زندگیم برگردوندی. خدایا تو تنها کسی هستی که همیشه کنارم و پناهم بودی. خدایا تنهام نذار و همیشه باش.
سخن دارم ز استادم نخواهد رفت از یادم / گه گفتا حل شود مشکل ولی آهسته آهسته شعر بالا رو برام نوشتن و خیلی به دلم نشست. کاش حل بشه، چون واقعاً دارم کم میارم. احساس می کنم شدت تپش قلبم انقدر زیاد هست که هر آن ممکنه قلبم از دهنم بیرون بپره. همه چیز ریخته به هم. دلم میخواد یه بیل مکانیکی گنده میومد بالا سرم با چنگک منو می گرفت و می کشید بالا و انقدر بالا می برد و می برد و می برد تا همه رو مثل یه نقطه متحرک می دیدم.
حتي نمي تونم حال اين روزها و اين لحظاتم رو توصيف كنم. از خودم مي پرسم يعني هيچ وقت تو اين ٣٤ سال و اندي تا اين حد بدبخت و بيچاره بودم. يعني هيچ مقطعي انقدر تحت فشار بودم. كاش قدر آرامشي كه داشتم رو مي دونستم. يعني برمي گردن اون روزا؟ يعني حالمون خوب ميشه؟ يعني مرتضي مرتضي ميشه؟ چه كردم من؟ چه كنم من؟
خدایا تو اون بالا نشستی و خسته شدی از این همه دست و پا زدن من از این همه التماسها و خواهشها و درخواستهای من. خدایا خیلی تنهام فقط تو رو دارم. یا کاری کن که دیگه هیچ صبحی رو نبینم یا تموم بشه این رنج طولانی. خسته ام دلم میخواد نباشم. مثل نوجوونیم، مثل جوونیم. دلم میخواد نفس نکشم. میشه؟ میشه فرصت این زندگی رو ازم بگیری. برای خودم و همه بهتره شاید حتی برای پسرمم بهتر از هر چیزی باشه
دلم میخواد یکی از همین روزها صبح از خواب بیدار بشم و به طرز عجیبی حس کنم هیچ بار غم و غصه ای رو دوشم نیست. هیچ احساس ناملایمی رو یدک نمی کشم. دلم میخواد یه صبحی این اتفاق بیفته. یه صبحی بیاد که رها بشم از این همه فشار، یه صبحی که از ته دل به خاطر داشتن این زندگی بخندم که شاد باشم که دغدغه هیچ چیز و هیچ کسی همراهم نباشه. خدایا میاد اون صبح؟ میاد اون بیداری؟
به مرحله ای از زندگی رسیدم که فکر می کنم برای هیچکس مهم نیستم. نمیدونم این فشار از درون کی منو متلاشی می کنم. دلم میخواد تلفن رو دستم بگیرم و شروع کنم با کسی درد و دل کردن بدون اینکه حتی بدونم اون کس کی هست فقط بدونم که می تونم بهش اعتماد کنم. شرایط پیچیده ای دارم. روحم مثل یه شیشه نازک خرد شده و داره ریز ریز روی زمین می افته و هر بار با افتادن هر تکه قلبم به صدا درمیاد. این منم، یه زن 34 ساله که گاهی که گاهی زیادی هم هست آرزوی مرگ داره.
خسته ام، خیلی خسته ام، خیلی خیلی خسته ام، خیلی خیلی خیلی خسته ام، خیلی خیلی خیلی خیلی خسته ام، خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خسته ام، خیلی. دارم کم میارم چرا من انقدر حساسم چرا انقدر توجه می کنم به چیزای بیخود و مزخرف. خدایا کم آوردم پیشم باش، کم آوردم کنارم باش. دوباره جابجاییم گره عجیبی توش افتاده، نمی فهمم میل به پیشرفت چرا انقدر باید هزینه داشته باشه. نمی فهمم واقعاً نمی فهمم. مگه مجرم گرفتن.
اون بالا نشستي چيو نيگا مي كني؟ حتمأ پات رو هم رو پات انداختي و سيگارتم گوشه لبت دود مي كني و به اين بلوشويي كه اين پايينه لبخند ميزني!!! چرا نيستي چرا نمي بيني منو؟ من ميخوام نباشم وسط اين همه بدبختي!!! خواسته زياديه كه ميگم از اون بالا منو بشنو و دستمو بگيرو بنداز بيرون اين گردون ناجور. خدايا خسته ام منو ببر اين يه التماسه منو بشنو!!!
پارسال این موقعها فکر می کردم بهترین آدم دنیا هستم. امسال بعد از این همه بد آوردن و تنش روحی و روانی و این همه ناامیدی با خودم میگم یا خطکشم برای اندازه زدن خوبی خط کش اشتباهیه یا اینکه خوب بودن نتیجه اش عکس اون چیزی هست که از کائنات توقع داشتم!!!! این روزها لحظات زیادی توی زندگیم وجود داره که چشمام آماده اشک ریختنه. مثلاً همین لحظه که سر کار پشت میزم نشستم و افکار مزاحم روی مغزم رژه میرن: فشار کاری زیادی که روی من هست و روی همه هشت نفر دیگه نیست،

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نور کنکور توپ|مشاوره-برنامه ریزی-روش درس خوندن دیگه سانگ معماری و طراحی دکوراسیون داخلی Free cinama تابلوسازی به شیوه های تابلو چلنیوم - تابلو برجسته - تابلو استیل